خدايا...
مي دانم تمام لحظه هايم با توست. مي دانم تنها تويي که مرا فراموش نمي کني. مي دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز مي گويي برگرد. مي دانم؛ همه اينها را مي دانم، ولي نمي دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سويي مي کشد و عقلم حرفي ديگر مي زند و دلم در اين ميانه مانده.
خدايا...
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهي که بهترين است.
خدايا...
مي دانم تو هميشه با مني ، ولي تنهايم مگذار؛ يا شايد بهتر باشد بگويم: نگذار تنهايت بگذارم.
خداوندا..
من از تنهايي و برگ ريزان پاييز، من از سردي سرماي زمستان،
من از تنهايي و دنياي بي تو مي ترسم.
خداوندا...
من از دوستان بي مقدار، من از همرهان بي احساس،
من از نارفيقي هاي اين دنيا مي ترسم.
خداوندا...
من از احساس بيهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن،
من از ماندن چون مرداب مي ترسم.
خداوندا...
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور يا نزديک مي ترسم.
خداوندا...
. من از ماندن مي ترسم
خداوندا...
من از رفتن مي ترسم
خداوندا...
من از خود نيز مي ترسم
خداوندا...
پناهم ده
نظرات شما عزیزان: